نه!

نویسنده‌ای از ایران با امضاء محفوظ

جمعه صبح زود از خواب بیدارشدم، بعد از جمع‌کردن وسایل و لوازم و خوردن صبحانه از شرق تهران به طرف غرب راه افتادم تا به خانهٔ دوستی در دامنهٔ رشته‌کوه‌های البرز بروم.

باید حدود یک و نیم تا دو ساعت رانندگی می‌کردم و با خودم فکر می‌کردم چون جمعه و روز تعطیل است، باید کمی خلوت باشد. اما ازآنجاکه روز انتخابات بود، ناگهان شیطنتم گل کرد؛ گفتم به چند حوزه سر بزنم ببینم مردم واقعاً بر سر عهدشان بر رأی‌ندادن مانده‌اند یا نه.

اولین حوزه اخذ رأی نزدیک محل زندگی خودم و چند کوچه بالاتر در مسجد بود. سر کوچه پارک کردم به‌طوری که زیاد دور نباشد و بتوانم تردد مردم را ببینم. یک ربع یا بیست دقیقه‌ای ایستادم و هیچ خبری نبود. نه کسی آمد، نه کسی رفت، فقط متولیان رأی‌گیری هر چند دقیقه یک‌بار بیرون سرک می‌کشیدند. ناگهان دیدم چند نفری وارد مسجد شدند. پیرمرد و پیرزنی درهم‌شکسته، دست در دست هم و چند مرد و زن هم همراهشان بودند.

وقتی بیرون آمدند، به سمتشان رفتم. سلام کردم و گفتم: «شلوغ بود حوزه؟»

پیرزن جواب داد:

– نه خلوت بود، این جوان‌ها نمی‌آیند شرکت کنند.

– شما سال ۵۷ در انقلاب و تظاهرات بودید؟

– چطور؟… بله، من و همسرم دانشجو بودیم. شرکت فعال داشتیم. بعدهم که جنگ شد و همسرم به جبهه رفت.

– شما ول‌کن ما نیستید ها. یک بار سال ۵۷ ما را بدبخت کردید. هنوز هم ادامه می‌دهید؟

کمی ابرو در هم کشید و جواب داد: «این چه حرفی است؟ ما خون دادیم. باید در انتخابات شرکت کنیم. تو هم به‌جای این حرف‌ها برو رأی بده.»

ته دلم گفتم به همین خیال باش. بحث با نادان اتلاف وقت گران‌بهاست. سوار شدم و دوباره راه افتادم از داخل شهر ببینم حوزه‌های دیگر چه خبر است. اکثر حوزه‌ها خلوت بود و افراد کمی می‌آمدند و می‌رفتند. به سمت غرب حرکت کردم و در یکی از حوزه‌هایی که در مکان نسبتاً شلوغی واقع شده بود، ایستادم. چند جوان کم سن و سال با چفیه و ریش و پیراهن سفید یقه تا گردن بسته که نشان از بسیجی‌بودنشان می‌داد، آمدند و رفتند برای رأی‌دادن.

تمایلی برای حرف‌زدن با آن‌ها نداشتم، چون می‌دانستم بی‌فایده و البته خطرناک است. جای نسبتاً شلوغی بود و فضای سبز زیبایی داشت که برخی در حال پیاده‌روی و ورزش و بعضی‌ها هم روی صندلی‌های پارک نشسته بودند. روی یکی از صندلی‌ها کنار آقای جوانی نشستم و سلام کردم. بی‌مقدمه پرسیدم: «رأی می‌دهید؟»

این سؤالی بود که این روزها همه از یکدیگر می‌پرسیدند و پرسیدنش خلاف ادب نبود. جواب داد: «نه، شرکت نکردم و نمی‌کنم. با چه انگیزه و امیدی باید این کار را بکنم؟ گرانی بیداد می‌کند‌، اقتصاد ورشکسته است و به‌بدبختی یک لقمه نان درمی‌آوریم. حسرت یک سفر، یک زندگی معمولی به دلمان مانده. فقط داریم برای بقا می‌جنگیم. چرا باید رأی بدهم، خانم؟ از طرفی رأی من و شما هیچ تأثیری در این روند ندارد. این کشور دیکتاتوری است، نه جمهوری. این انتخابات نمایشی است. برندهٔ انتخابات از قبل مشخص شده و این فقط یک نمایش مضحک است. من نمی‌خواهم پا روی خون جوان‌های ۱۶‌، ۱۷ ساله‌ای بگذارم که برای گذر از این نظام مستبد دینی و دیکتاتوری از جان خود گذشتند. رأی‌دادن، خیانت به خون پاک آن‌هاست. تأیید جمهوری اسلامی است. ننگ بر من اگر چنین کاری کنم.» 

رفتن به خانهٔ دوستم را فراموش کرده بودم و دلم می‌خواست با آدم‌های بیشتری حرف بزنم. اینکه می‌دیدم مردم با اتحاد مقابل این‌ها ایستاده‌اند و در بازی کثیفشان شرکت نمی‌کند، برایم لذت‌بخش بود.

دانشجوی دختری می‌گفت: «انتخابات اینجا چیزی بیشتر از یک شوخی نیست. این‌همه مناظره و بگیر و ببند و همدیگر را خراب می‌کنند تا در نهایت یک پیرمرد صدساله بیاید در شورای نگهبان صلاحیت آن‌ها را تأیید کند. خب در کجای این دنیا می‌توانید چنین چیزی را ببینید؟ هرکس هم که دارد رأی می‌دهد، اشتباه می‌کند. دیگر در این سال‌ها فهمیده‌ایم اصلاح‌طلبی یک فریب بزرگ است. دریغا که عدهٔ قلیلی هنوز دارند گول می‌خورند.»

خانم جوانی را دیدم که دست در دست فرزندش وارد شعبهٔ اخذ رأی شد. وقتی بیرون آمد، ناگهان در جواب نگاه پرسشگر من که به او خیره مانده بود، بی‌مقدمه گفت: «من کارمندم. مجبورم، فردا شاید حراست آمد و شناسنامه‌ها را خواست. من چه کنم؟ برای من فرقی نمی‌کند چه کسی انتخاب می‌شود، فقط می‌خواهم مهر بخورد.» 

با خنده گفتم من که چیزی نپرسیدم. جواب داد: «نگاهت از صد تا فحش بدتر بود. اما من مجبورم.» 


این گشت‌وگذار حسابی داشت برایم جذاب می‌شد. هیچ اغراقی در کار نیست. واقعاً در شعب اخذ رأی مگس پر نمی‌زد. وزارت کشور پشت سر هم پیامک می‌فرستاد و مردم را ترغیب به رأی‌دادن می‌کرد. تا شب هفت بار از وزارت کشور پیامک دریافت کردم. به‌معنای واقعی به دست و پای مردم افتاده بودند. 

در یکی از خیابان‌ها چند دختر جوان با خنده درحالی‌که انگشت جوهری خود را به همدیگر نشان می‌دادند، از جلوی من رد شدند. به طرفشان رفتم و سلام کردم. یکی از آن‌ها نگاهی سریع به من انداخت و پرسید: «خبرنگاری؟» 

سرم را به علامت نفی تکان دادم و گفتم خبرنگار نیستم. اما دوست دارم بدانم چه شد که رأی دادند. 

جواب داد: «چه فرقی می‌کند؟ رأی بدهیم یا ندهیم، در هر صورت رئیس‌جمهوری که مد نظرشان است انتخاب می‌شود.» با خنده گفتم: «شما که می‌دانید، پس چرا رأی دادید؟» جواب دادند: «چون بار اولی است که می‌توانیم رأی بدهیم و سنمان قانونی شده، هیجان داشتیم.»

کمی جلوتر مرد چهل و چند ساله‌ای را دیدم با انگشت جوهری، ناگهان دو جوان که از روبه‌رو می‌آمدند توجهشان به او جلب شد. یکی‌شان داد زد: «از خون مهسا و نیکا و سارینا خجالت نکشیدی؟ برای چه رأی دادی؟ حتماً تو هم یکی از همین‌هایی که مردم را می‌کشتند. حتماً ساندیس هم بهتان داده‌اند. خوشمزه بود؟ مزهٔ خون نمی‌داد؟»

مرد صورتش را نشان داد و گفت: «جوان این را می‌بینی؟ این جای ساچمهٔ پلیس ضدشورش است. من در تمام تجمعات حضور داشتم. باتوم خوردم، گاز اشک‌آور خوردم. اگر آن لحظه‌ای که با تفنگ ساچمه‌ای به‌سمت صورتم شلیک کردند، اتفاقی و برای پاسخ‌دادن به دوستم که نامم را فریاد زد سرم را برنگردانده بودم، الان چشمانم بینایی نداشت. قبل از آن در آبان ۹۸ در اعتراضات بودم. سال ۸۸ در راهیپیمایی‌ها بودم، در جریان اعتراضات کوی دانشگاه دانشجو بودم و با چشم خودم وحشی‌گری‌های لباس‌شخصی‌ها را دیدم. من از این حکومتِ بچه‌کش بیزارم. آرزویم این است که روزی این حکومت جنایتکار سرنگون شود و همهٔ آنان که در قتل، شکنجه و کشتار مردم نقش داشته‌اند، در دادگاهی عادلانه محاکمه و مجازات شوند. ولی نمی‌خواهم انقلاب غیراسلامی را از همان راهی که انقلابیون اسلامی طی کردند، شاهد باشم. رأی امروز من تأیید این حکومت نیست. خود خامنه‌ای هم می‌داند مردمی که برخلاف نظرش به نامزدی رأی داده‌اند که هفتهٔ پیش آماج حملهٔ خودش بوده، رأیشان مخالف حکومت اوست. من می‌فهمم مردم چرا رأی نمی‌دهند، می‌فهمم که از اصلاح دلسرد شده‌اند. مطمئن هم نیستم که با انتخاب پزشکیان اوضاع بهتر می‌شود، ولی فکر می‌کنم آمدن جلیلی می‌تواند ایران را در آستانهٔ جنگی قرار دهد که برای حکومت نعمت است ولی مردم را چند دهه از دادخواهی‌شان دور می‌کند. مثال‌های کشورهای خاورمیانه که در دهه‌های اخیر درگیر جنگ شده‌اند، گواه این نظر است. این نظر من است. شاید اشتباه می‌کنم، ولی پیش خودم روسفیدم با قوای ذهنی موجودم صادقانه تجزیه و تحلیل کرده‌ام و به آن رسیده‌ام.»

جوان که هنوز عصبانی بود باز شروع به پرخاش کرد که دوست دیگرش او را کشید و برد.

با حرف‌های مرد موافق نبودم. به‌نظرم او را فریب داده‌اند، ولی در عین حال صداقت را در کلامش حس کردم. در عین اینکه فکر می‌کردم مرد اشتباه می‌کند چیزی در صحبت‌هایش توجهم را جلب کرد و آن هم این بود که اکثریت همان مردم اندکی که در رأی‌گیری شرکت کرده بودند به نامزدی رأی دادند که رهبر خلافت اسلامی حرف‌هایش را رد کرده بود. این عده در کنار اکثریتی که از شرکت در انتخابات خودداری کردند، فقط یک پاسخ به حکومت جنایتکار اسلامی و اقلیت حامی‌اش داشتند: «نه!»

ارسال دیدگاه